وقتی خودمو تووی آینه نگاه کردم اتفاق تازه ای رو ندیدم ، حتی دیگه اون تارِ موی سفید هم به چشم
نمی اومد .
با اینکه برام خیلی مهم بود اما دیگه بهش اهمیتی نمی دادم ؛ یخورده شالمو جلوتر کشیدم و دستمو
گذاشتم روی صندلی و آینه رو گذاشتم تووی جیبِ سمتِ راستِ مانتوم ؛ تازه
دوباره یادم افتاده بود که من فقط نوزده سال دارم .
من فکر میکنم که فضای سبز بیمارستان خیلی حالش با بقیه ی جاها فرق میکنه یعنی اینجا آدم حسِ
خوبی نداره . به آسمون نگاهی کردم ؛ می دونستم که حواسم پرت نیست و خدا هم میدونه چِمِه . . .
همینکه پا شدم تا برم پیرمردی که کمی دورتر از من روی ویلچر نشسته بود با صدای بلند گفت : یه
کمکی بهم میکنی جوون ؟
گفتم: من . . . ؟! با منی؟!
گفت: آره ؛ مگه غیر از من و شما اینجا جوونی هست ؟
گفتم نه و کیفمو برداشتم و رفتم سمتش که بهم گفت : اسمت چیه ؟
گفتم پرینازم پدر جان .
گفت: پریناز جان منو تا درِ اورژانس همراهی میکنی عزیزم .
راستش نمی خواستم بپرسم دردت چیه و واسه چی اینجایی ؟ که خودش همینطور که میرفتیم گفت :
چیزِ زیادی ازش نخواسته بودم ، فقط گفتم حداقل ماهی یکبار بیا به دیدنم تا من کمتر بیام اینجا .
خودش هم یادش نرفته که وقتی هم سنِ تو بود هروقت بهش یه شاخه گل هدیه می دادم بهم لبخند
میزد؛
دخترمو میگم . . .
آخه میدونی؟! هروقت دلم زیادی میگیره یه سکته ای میزنم و میام اینجا ؛ دیدی قربونت برم ؟! من هیچ
چیزیم نیست.
گفتم آره خب شما که از منم سالم تری.
جلوی در که رسیدیم گفتم خودتون میتونید برید داخل ؟ گفت : آره دستت دردنکنه این هم ماله تو
و یه شاخه گل قرمز از کتش درآورد و داد به من . . .
من هم لبخند زدم و اون هم آروم آروم رفت .
توو خودم بودم که مامانم اومد و گفت : خدارو شکر دختر حالِ بابات خوبه ؛ چند روز دیگه هم به امید خدا
مرخصه .
به آسمون نگاه کردم و گفتم خدایا ممنونم که حواست بهم هست و از اون لبخند قشنگا زدمو گلِ تووی
دستمو بو کشیدم . . .
مامان گفت : حالا این گل چیه پریناز؟
گفتم: این . . . ؟!
داستانش مفصله مامان . . .
******