loading...
چت روم - گل یخ
سایه بازدید : 57 پنجشنبه 1393/03/22 نظرات (0)

 

ادامه:دستمو فشردمو رفتم نزدیکش که یه مشت حوالیش کنم برامم مهم نبود کیه و چقدر خطرناکه اگه دنیا هم مزاحم عشقم میشدن باز در مقابلش می ایستادم (البته من تا اونجایی که هست سعی میکنم دعوا نکنم شاید با یه مذاکره مشکل حل میشد و از عاقبت بد دعوا زندان و اینجور چیرا در امان میموندم)وقتی رسیدم تا منو دید اومد سمتم انگار به قصد دعوا میومد تو دلم گفتم:بعیده دیگه با تو بیشعور وارد مذاکره شد البته منم به قصد دعوا میرفتم.رسیدم بهش اول یه مشت حوالی صورت بی ریختش کردم بعد که چرخید سرشو گرقتم اوردم پایین با زانو پام تو صورتش زدم خون از پسره جاری شد فقط یه مشت اون بهم خورد همین جوری افتاده بودم میزدم که سرویس زهرا اومد زهرا پیاده شد تا وارد محله شد وقتی دید کم مونده بود سکته کنه به زهرا گفتم:برو سریع زود باش الان همسایه ها درمیان تورو هم ببینن بد میشه بروووو..زهرا سریع رفت.پسره داشت له له میزد که 1موتور با2نفر ادم اومدن(دوستای پسره بود بیشرف باهاشون همانگ کرده بود نقشه کشیده بود واسم).پیاده شدن اولی سریع رفت سراغ اون لات عوضی که زده بودم تا کمک کنه بلند شه دومی که از نوع کشتی کج بود و درشت هیکل اومد سمتم با یه مشتش نقش زمین شدم وقتی افتادم زمین:چشم به زهرا افتاد که دورتر قبل اینکه محله رو بپیچه بره دیدم که  اخرا ایستاده و نگام میکرد  وقتی دستشو برد چشمشو پاک کرد فهمیدم داره گریه میکنه دلم داشت میترکید با اون وضعی که دیدمش روم تاثیر گذاشت بلند شدم با پاشنه پام زدم درست دماغش چنتا مشتم زدم صورتش خون از دماغش داشت جاری میشد ولی انگار نه انگار یارو مثل اینکه 4سال بدن سازی میرفت اماتو این وضعیت اصلا حواسم به اون اولی نبود از پشت منو اومد گرفت اون درشت هیکله اومد گفت:چطور میتونی رو منم دست بلند کنی نشونت میدم..مشت و لگد شو رو شکم و صورتم خالی کرد با پشت سرم زدم صورت اولی که منو گرفته بود اما اون درشت هیکله با تموم قدرتش لگدی زد شکمم افتادم زمین دیدم زهرا تا دید دیگه رفت..داشتم از حال میرفتم تلافی لگدی که به دماغ درشت هیکله زده بودم بدجوری سرم دراورد چنتا مشت زد  بهم  داشتم از حال میرفتم اما دست از زدنم برنمیداشت فقط اولین چیزی که تو ذهنم میومد زهرا بود.. تو این حال چنتا همسایه خارج شدن تا دید از زدنم دست کشید رفت سراغ موتور دوستاشم بزور سوار شدنو در رفتن یه مرد اومد بالا سرم گفت:هی هی حالت خوبه اونا کی بودن؟سرچی اینجوری شدی؟در حال افتاده با صدای مرده گفتم:هیچی نشده اقا مشکی نیست برین..بزور بلند شدم خدا رو شکر دماغم نشکسته بود اما بدجوری خون میرفت از دماغ و دهنم چن متر رفتم رسیدم خونه..تا منو دیدن بازپرسی هاشون شروع شد با کی دعوا کردی ؟سرچی؟و ایجور حرفا گفتم الان حال ندارم بعدا رفتم صورتمو شستم پیرهنو عوض کردم گوشیو در اوردم از جیبم دیدم 5پیام و 3 تماس بی پاسخ پیام اخری زهرا:عشقم توروخدا جواب بده..دارم گریه میکنم توروخدا حالت خوبه چیشده جوابمو بده!...زنگ زدم بهش برداشت گفت:مهران حالت خوبه دارم میمیرم جون من چیشده؟..گفتم:زهرا چیزیم نیست اینا که کاری نبودن من واست همه کار میکنم.اون نامردی کرد رسم دعوا این نبود عیب نداره فردا زنگ میزنم همه میریزن سر اونو دوستاش حالشو میگیریم.گفت:مهران تورو خدا بسه ولش کن باشه؟جون من..گفتم:اخه چرا؟باید بفهمه شوخی بردار نیستم گفت:گفتم بخاطر من دیگه..نمیخوام سر من باز  اتفاق هایی بدتر از اون مثل پلیس بوجود بیاد گفتم:باشه اما..گفت:اما نداره حالا شنبه صبح قرار بزاریم عشقم؟گفتم:اره عشقم وای چه خوب اما صورتم یه خورده وضعش خوش نیس..گفت:ای بابا این حرف چیه عشقم ولش تو بیا فقط دلم تنگه........ .بعد حرف زدن زهرا یکم اروم شد منم کم کم کبودی قسمتی از صورتم داشت معلوم میشد خداروشکر کار به کلانتری و پلیس نرسید..خلاصه من بخاطره حرف زهرا فرداش با پسره و دوستاش کاری نکردم اگه زهرا میذاشت اون روز کارشون ساخته بود و حوالی بیمارستان میشدن...اواخر ابان بود شنبه شاخ و سرحال صبح رفتم پیش عشقم مثل دفعه های قبلی..دوستان خلاصه خبری از اون پسره نشد انگار رفته بود سربازی روزا گذشت هر ورقی که از روزی میخورد به خاطراتمون اضافه میشد دیگه اینجوری بگم براتون چیزی بین منو زهرا کاری و احساسی نمونده بود که مخفی بمونه از هم با خودم میگفتم خدایا من چقدر خوشبختم هیچی دیگه ازت نمیخوام جز زهرا رو...آروزمه..اواخر آذر ماه شد دیدم زهرا وقتی تلفنی حرف میزنمیم سر موضوع ازدواجمون خیلی اصرار میکنه و گاهی هم مواظب بعضی حرفاش نیست مثلا مهمترین گفتگویی که یادم میاد درمورد اون اینکه زنگ زدم طبق معمول.بعده احوال پرسی..گفت:مهران چی میشد زودتر بیای خواستگاریم بیا دیگه مردم که من..منم گفتم:عشقم خوب2سال صبر کردیم 1سال و چن ماه هم روش نه من فرار میکنم نه تو پس نگران چی هستی اخه منکه هنوز امادگی نامزدی رو ندارم که کمی صبر کن(1سال و نیم)تاهم درس و هم سنم در حد میزان باشه چشم نگران چی هستی؟گفت:نگران که نمیشه گفت اما این همه مخفی بازی ها خسته شدم میخوام دیگه کنارت باشم باهات زیر یه سقف زندگی کنم همیشه جلو چشمام باشی..گفتم:یعنی چی خسته شدم خوی عشقم بخدا همه اونایی که گفتی میشه بهم اعتماد کن تو که عاشق منی پس باید یه کوچلو هم صبر کنی مگه نه؟گفت:اره عشقم حتما چشم فداتشم...اواسط دی ماه 92 شد از مدرسه زهرا اومد زنگ زد گفت:مهران اتفاق بدی افتاده بخدا نمیدونم چرا اینجوری شد اه لعنت به این شانس..گفتم:زهرا چیشده چرا اینجوری حرف میزنی حالت خوبه؟موضوع چیه؟

 

*********

 

فیسبوک ایرانی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
گل یخ هنگامی پا به عرصه رقابت نهاد که حتی کسی فکرش را هم نمی کرد که بتواند موفقیت خود را تضمین کند.مجموعه گل یخ در طی چند ماه آنچنان پیشرفت کرد که توانست به پای بسیاری از رقبای خویش برسد. و در حال حاضر توانسته است توجه بسیاری را به خود جلب نماید. " با ارزوی موفقیت شما و سربلندی گل یخ "
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 128
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 105
  • آی پی دیروز : 31
  • بازدید امروز : 172
  • باردید دیروز : 429
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,299
  • بازدید ماه : 2,299
  • بازدید سال : 39,963
  • بازدید کلی : 66,838